خداحـــافظ تابســـــتان


تابستان 92 هم گذشت...

28 تیر...

جمعه ی لعنتی...

جمعه ای که خاله مهربانم ما رو در کمال اندوه و ناباوری تنها گذاشت و پرکشید...

و لحظه های دردناک دلتنگی...

روزهای سرد و بی روح...

روزهای غم انگیز جدایی...

روزهای تلخی که هیچ شیرینی نتونست جبرانش کنه حتی قبولیم تو رشته مورد علاقه م ...

آهای تابستان 92 !!!!

حالا که داری میروی یادت باشد ،

                روزهای گرمت به سردی گذشت...

                              خداحافظ تابستان ِ 92...

                                          خداحافظ تابستان لعنتی...


+ فردا صبح میرم خوابگاه ، انشاالله از 2شنبه صبح کلاسام شروع میشه

این مدت خیلی سرم شلوغ بود شرمنده دوستای عزیزی شدم که میومدن کامنت میذاشتن ...

همه کامنتها خونده شد اما وقت نداشتم جوابتونو بدم

شرمندم...

اگه عمری باقی بود بازم آپ میکنم...

خدانگهدار...


چقدر سخته...

چقدر سخته وقتی تنهایی رو احساس کنی و قلبت کسی رو بخواد ولی زبونت نتونه بهش بگه...

چقدر سخته دلتنگش باشی اما نتونی بهش بگی...

چقدر سخته وقتی بدونی رفته و دیگه هیچوقت بر نمیگرده...

چقدر سخته وقتی دلت حضور ِ کسی رو بخواد اما باید صبر کنی 5شنبه بشه تا بری سر مزارش...

شاید بری سر ِ مزارش تا خودش همه چیزو ببینه...

.

.

.

+ 24 روزه که نیستی

5 شنبه ها میام سر مزارت میشینم کنارت ، اما هنوزم باورم نمیشه

باورم نمیشه...

یعنی دوست ندارم که باورم شه

دوست ندارم قبول کنم که دیگه نیستی...

اون 4شنبه که اومدیم خونه تون تو آخرین لحظه های دیدارمون قول دادی که هفته بعدش بیای خونمون افطاری...

حالا ماه رمضون تموم شد اما تو نیومدی...

چقد دیگه صبر کنم؟

چند هفته دیگه باید صبر کنم تا بیای خونمون؟

هنوزم چشام به راهه...

شبا که دلتنگ میشم برات SMS میفرستم...

اما این گوشی ِ لعنتی " تأیید ارسال " نمیکنه...

مامان به گوشیت زنگ میزنه که باهات حرف بزنه

زنگ میزنه که صداتو بشنوه اما میگه " تلفن مورد نظر خاموش می باشد... "

نمی دونم خطها خرابه یا واقعا دیگه نیستی

یعنی واقعا دیگه SMS هام تأیید ارسال نمیشن ؟

دیگه صدای قشنگت از اون ور ِ خط نمیاد... ؟


این روزهــــا...

این روزها ،

دلم که میگیرد ، گوشی ام را برمی دارم و از " لیست مخاطبین تلفن " انتخاب میکنم :

 " خاله زهرا "

و گزینه ی ارسال پیام جدید

و می نویسم...

می نویسم دلتنگی هایم را...

می نویسم برایش و گزینه ی " ارسال "...

این روزهایم این گونه می گذرد...

فرستادن ِ پیامک برای کسی که دیگر هیچوقت پاسخم را نخواهد داد ،

پیامک هایی که هرگز " تأیید ارسال "  نخواهند شد...

خداحافــــــظ ای نوبهار ِ همیشه

به یاد ِ خالــــه زهـــــرای مهربانم

سلام ای غروب غریبانه دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی

خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای قصه عاشقانه

خداحافظ ای آبی روشن عشق

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دلهای خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب

تو را می سپارم به دامان دریا

اگر شب نشینم اگر شب شکسته

تو را می سپارم به رویای فردا

به شب می سپارم تو را تا نسوزد

به دل می سپارم تو را تا نمیرد

اگر چشمه واژه از غم نخشکد

اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من

خداحافظ ای سایه سار همیشه

اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم

خــداحـــافـــظ ای نوبهار همیشه


+ این آهنگ احسان خواجه امیری دیووونم میکنه...

15 روز گذشت...

حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد ؟

عاقبت با اشک ِ غم کوه ِ امیدم کاه شد ؟

گفته بودی یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...

یوسف من تا قیامت هم نشین چاه شد...

.

.

.

+ ماه ِ من

یک نیمه از ماه شدنت گذشت...

15 روز بدون نگاه مهربانت...

15 روز بدون لبخند شیرینت...

15 روز بدون آغوش گرمت...

دلم تنگ است...

تنگ است برای حضورت...

خاله مهربانم ،

دوستت دارم به وسعت هفت آسمان...

تقدیم به خاله عزیزم...

انگار ملائک تو را میان بوسه هایی که برای خدا فرستادم ، دزدیدند .

چگونه توانستی آن همه خاطره را در یک لحظه تمام کنی ؟

همه را می بینم جز تو که خاطره شدی...

خاطره ای ماندگار برای قلبهایی که منتظرت هستند...

گناه آسمانی را که تو را در آغوش گرفت و با خود برد ، هرگز نخواهم بخشید

تو میان ِ بودنت و یادت ، یادت را برایم ماندگار و بودنت را افسانه ساختی...

تقدیم به خاله عزیزم زهــــرا...

هفت روز بی تو...

شب است و آسمان را غم گرفته

سکوتم با نگاهش دم گرفته

شب است و کهکشانی در کنارم

ولی از دوری ِ تو بی قرارم

امروز درست 7 روز از رفتنت میگذره...

7 روز از پرکشیدنت میگذره...

7 روز گذشت اما من هنوز هم باورم نمیشه تو رفتی...

باورم نمیشه دیگه نمیتونم ببینمت...

هیچکس باورش نمیشه...

چقدر شهر ِ کردکوی رو دوست داشتم...

چقدر عاشق این شهر ِ شوم بودم

وقتی به ورودی شهر می رسیدم چقدر برای اومدن به خونه ت لحظه شماری می کردم

وقتی وارد ِ کردکوی می شدم ، انگار از دیار غربت نجات پیدا کردم...

چه کنم که دست ِ تقدیر باز هم منو غریب کرد

این چه رسمیه که وقتی به یکی دل می بندی روزگار اونو ازت می گیره؟

لعنت به تو روزگار که همیشه بهترینها رو گلچین می کنی

خاله عزیزم ،

دلم خیلی برات تنگ شده...

رفتنت داغ خیلی سنگینی رو دل ِ هَمَمون گذاشت...

هرگز نخواهم بخشید گناه ِ آسمانی را که تو را در آغوش کشید...

هرگز نخواهم بخشید...